دل سگ
نویسنده:
میخائیل بولگاکف
مترجم:
مهدی غبرایی
امتیاز دهید
✔️ ادبیات رسالت بزرگی دارد. نویسنده کسی نیست که به اوضاع اجتماع خود بی تفاوت باشد و تنها نوشتههای زیبا خلق کند. نویسنده روح جامعه است. خواندن آثار ادبی هر دوره از تاریخ میتواند بازتاب خوبی از اوضاع جامعه در آن زمان باشد. روسیه در قرن بیستم ملتهبترین دوران تاریخ خود را گذرانده است و یکی از نویسندگانی که قلمش را برای انتقاد به اوضاع موجود به کار گرفت و آثاری به یادماندنی خلق کرد میخائیل بولگاکف است. آثار بولگاکف سالها خاری در چشم زمامداران کمونیست شوروی سابق بود. رمان دل سگ اثری کمنظیر از میخائیل بولگاکف است که در لایههای درونی خود حرفهای زیادی دربارهی درونمایهی حکومت شوروی دارد.
داستان با شرح حال و روز سگی ولگرد و زخمی از زبان خودش آغاز میشود. سگ که در داستان شاریک نامیده شده است در خیابانهای مسکو به دنبال ذرهای غذا این طرف و آن طرف میرود و برای هرکسی که اندکی غذا به او بدهد دم تکان میدهد. فیلیپ فیلیپوویچ پروفسور روسی روزی شاریک را در خیابان میبیند و او را برای مقصودش مناسب مییابد. فیلیپ فیلیوویچ سگ را به خانه میآورد و در آزمایشگاهش طی عملهای جراحی غدهی هیپوفیز و غدد جنسی مردی را به او پیوند میزند، حالا سگ از درک و شعور انسانی برخوردار شده اما ماجرا بر اساس خواستههای فیلیپوویچ پیش نمیرود...
میخائیل بولگاکف (Mikhail Bulgakov) دل سگ (Heart of a Dog) را سال 1925 نوشت. او با قلم تند و تیز خود در این کتاب به شیوهای استعاری به لنین و نظام کمونیستی شوروی حمله کرده است. این کتاب تا سال 1987 در شوروی اجازهی انتشار پیدا نکرد.
بیشتر
داستان با شرح حال و روز سگی ولگرد و زخمی از زبان خودش آغاز میشود. سگ که در داستان شاریک نامیده شده است در خیابانهای مسکو به دنبال ذرهای غذا این طرف و آن طرف میرود و برای هرکسی که اندکی غذا به او بدهد دم تکان میدهد. فیلیپ فیلیپوویچ پروفسور روسی روزی شاریک را در خیابان میبیند و او را برای مقصودش مناسب مییابد. فیلیپ فیلیوویچ سگ را به خانه میآورد و در آزمایشگاهش طی عملهای جراحی غدهی هیپوفیز و غدد جنسی مردی را به او پیوند میزند، حالا سگ از درک و شعور انسانی برخوردار شده اما ماجرا بر اساس خواستههای فیلیپوویچ پیش نمیرود...
میخائیل بولگاکف (Mikhail Bulgakov) دل سگ (Heart of a Dog) را سال 1925 نوشت. او با قلم تند و تیز خود در این کتاب به شیوهای استعاری به لنین و نظام کمونیستی شوروی حمله کرده است. این کتاب تا سال 1987 در شوروی اجازهی انتشار پیدا نکرد.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی دل سگ
یکی از پزشکان زبردست شوروی موفق میشود با همکاری دوست و شاگرد خود غدهء هیپوفیز و غدد جنسی یک انسان را به یک سگ پیوند بزنند. نتیجه غیرقابل انتظار است. سگ کم کم خصوصیات انسانی پیدا میکند. پشم هایش میریزد، روی دو پا راه می رود و حرف میزند. اما همین که قوهء عاقلهء سگ مانند یک انسان مشغول به کار میشود دردسرها شروع میشود. ا به دنبال آزادی است و از اخلاق سر در نمی آورد. کار بر دو پزشک سخت میشود و دردسرها چنان بالا میگیرد که دو پزشک طی یک عمل جراحی دیگر سگ را به حالت اولیه بر یم گردانند. اگرچه داستان بستری علمی-تخیلی دارد اما قطعا بولگاکف نویسندهء ادبیات علمی-تخیلی نیست و پایه های کارش از این لحاظ سست است. مثلا هیچ کس نمیپذیرد که پیوند زدن غدهء هیپوفیز انسان به یک سگ عملی باشد که در یک اتاق عمل کوچک خانگی شدنی باشد و حتی اگر این را بشود پذیرفت دیگر پذیرش این مسئله خیلی سخت است که حاصل این عمل جراحی تبدیل شدن سگ به انسان باشد.
آنچه بسیار گفته شده این است که سگ نمادی از مردم روسیه است و عمل جراحی نمادی از انقلاب شوروی. دو پزشک نماد روشنفکران هستند و شکست نتیجهء عمل جراحی شکسن نتایج انقلاب است. بولگاکف میخواهد بگوید مردمی که آمادگی پذیرش آزادی را نداشته باشند انقلاب به کارشان نمی آید. سگ در برخورد با آزادی و استعدادهای انسانی عنان از کف میدهد و ارزش های انسانی را زیر پا میگذارد و دو پزشک این آزادی را برای او نمیپسندند. او به شغل جمع آوری گربه های خیابانی گماشته میشود و در همین حال همسایگان مطب پزشک از او در جهت اهداف خودشان سوءاستفاده میکنند. همهء این ها را باید به شکل دیگری خواند و تفسیر کرد. نویسنده معتقد است اگر جامعه توان قبول مسئولیت های متعالی را نداشته باشد با انقلاب نمیتوان آن را متحول کرد و نهایتا جامعه ای فاسد بر جای میماند که انسان ها بپـّای هم هستند و استبداد نهایتا تصمیم میگیرد این آزادی را از جامعه بازپس بگیرد.
اگرچه نگاه های ناتورالیستی با جنبش های کمونیستی نزدیکی زیادی دارند و به عنوان مثال امیل زولا در "ژرمینال" از اتحادیه های کارگری با ستایشگری نام میبرد، لکن "قلب سگی" با نگاهی ناتورالیستی و مبتنی بر نگرش علمی به انسان تیغ نقد را بر فراز سر کمونیسم میکشد. او هماهنگی با طبیعت را شرط موفقیت علم میداند و مینویسد:
"... خلاصه دکتر، وقتی دانشمندی به جای آن که دست به دست و همگام با طبیعت قدم بردارد، بخواهد حرف خود را به کرسی بنشاند و پرده ها را بالا بزند، نتیجه بهتر از این نمیشود! بفرما، این هم شاریکوفی که میخواستی. بگیر و با او خوش باش!"
"فیلیپ فیلیپوویچ. ولی اگر مغز مال اسپینوزا بود؟"
داد فیلیپ فیلیپوویچ درآمد: "بله! بله! فقط اگر سگ بدبخت موقع جراحی من نمیرد؛ شما که خودتان دیدید این جراحی از چه نوعی است، من تا به حال در عمرم کاری سخت تر از این انجام نداده ام. بله، میشود هیپوفیز اسپینوزا یا فلان ملعون دیگر را هم پیوند زد و از سگ، موجود بسیار برازنده و قابلی ساخت، ولی _لعنت بر شیطان_ آخر برای چه؟ لطفا به من بفرمایید وقتی هر زن سادهء دهاتی میتواند هر وقت که دلش بخواهد اسپینوزایی به دنیا بیاورد، چه لزومی به تولید مصنوعی اسپینوزا هست؟..."
از دیگر شواهد ناتورالیستی بودن اثر همین است که در کنار غدهء هیپوفیز، غدد جنسی را نیز به سگ پیوند میزنند. این مسئله هیچ توجیهی ندارد جز همین که بگوییم پزشک ها ( بخوانید نویسنده ) برای میل جنسی و غریزه ارزشی هم پایهء فهم و درک قائل هستند. جز این دیگر دلیلی وجود ندارد که غدد جنسی هم به سگ پیوند زده شوند.
در داستان کافکا اوج بی رحمی انسان به خودش ،تاریکی وفساد انسانی را مشاهد میکنیم ودراینجا کسانی که قلب وباطن سگ دارند ولی از نظر رفتارهای انسانی کاملا مشابه ومطابق
انسانند.البته داستان کافکا عجیب تر وطعم فلسفی و وجودی بیشتر دارد نگاه کافکا نگاه یک اگزیستالیسم است تفاوت دو داستان در فضای پایانی نیز بسیار چشمگیر است درمسخ پرده آخر با ناامیدی به انسان به پایان می رسدولی دردلِ سگ بارقه ای ازامید همچنان سوسو میکند.
ارعاب رنگش هرچه باشدچه سفیدچه سرخ وچه قهوه ای بی فایده است
این جمله نشان دهنده خط مشی وتفکرات نویسنده است اومخالف با انقلاب بوده است به همین خاطر درزمان استالین ولنین کتابش حق چاب نداشته است اگرچه خود معتقد است حرفهایش بوی ضد انقلاب نمی دهد بلکه سرشار از عقل سلیم وعمری تجربه است.
ویژگی های شخصیتی نویسنده به وضوح درشخصیت فلیپ فیلیپوویچ شخصیت اول داستان ،نمایان است
به جای همگامی با طبیعت سعی میکندازآن جلو بیفتیدو حجابش را بدرد
شاید این گفته اشاره به وضعیت سخت نویسنده درزمان حکومت کمونیستی باشد او که جز سکوت نداشته وچون حق انتشار کتابهایش برایش امکان نداشته است فقط روزگار تاریک اش را می گذراند
وقتی می گویند جلو خرابی را بگیرید من می خندم،آنچه درکله آدمهاست همه چیز را خراب میکند
خواننده با انتقادهای ازاین جنس درکتاب بارها مواجه میشود اینکه حکومت با زور و ارعاب قصد قانع کردن انسان را دارد
نویسنده با دل سگ این را منتقل میکند آنچه که موجب انسان بودن وماندن میشود صرف فعل حرف زدن نیست کسی که دل سگ دارددلش فاسدترین دل آفرینش است آنچه انسان را انسان نگه می دارد دل اوست قلب واحساسات اوست .
شخصیت او مخصوصا از این حیث جالب است که او درست باید در دوران دیکتاتوری استالین زندگی کند آنهم در اوج دوران سانسور و سیستم های حذف ! و نه قبل یا بعد از او که بتواند نبوغ خود را به دنیای اطراف خویش نشان دهد . گرچه شاید از طرفی این تلاقی اتفاقی نباشد و ممکن است بسیاری از افراد با نبوغ فراوان در زمانی و مکانی پا به حیات بگذارند که بجای فضایی شاداب و پر طراوت در برابر خویش باتلاقی ببینند که از شدت بسته بودن و کنترل همه ی عمر مجبور به کشمکش و جدال با آن بر آیند و سرانجام نیز چون بولگاکف در برابر نیروی عظیم تقدیر بظاهر سر تسلیم فرود آورند ( بقول مولانا در برابر نیروی قضا کو چاره ای ؟ ) اما بذری بپاشند که حتی نیروی قضا و قدر هم نتواند از روییدن آن جلوگیری کند . این بود که بولگاکف دست به نوشتن زد و با اینکه دستگاه خفقان استالین و ماشین سانسور و محو سازی دست و پای او را برای هر نوع انتشاری را ممنوع میکند نوشت و نوشت و نوشت .... از طرفی هم شخصیت او بگونه ای است که دستگاه توتالیتر حاکم نسبت به حذف فیزیکی او که در آن زمان چندان امر غریبی نبود تردید داشت این بود که زنده ماند و حذف نشد ! ( از جمله طنزهای تاریخ اینکه استالین به گفته ی محققان از نوشته ها و آثار نمایشی بولگاکف بسیار لذت میبرد - بطوری که برای دیدن نمایشنامه ی خانواده ی تورپین بولگاکف در حدود پانزده بار به تئاتر رفت همو بود که به استعداد او پی برده بود و گفته بود که بولگاکف یک نابغه ی ادبی است ولی با این وجود نمیخواست او در عرصه ی ادبیات روسیه باشد ! ) . تسامح سیستم استالینی در حذف فیزیکی او شاید هم به دلیل خلق و خوی مدارای بولگاکف بود که به دنبال قهرمان سازی نبود به همین خاطر هم توانست از دستگاه حذف فیزیکی استالین جان سالم بدر ببرد ولی با بدبختی تمام زندگی کند با اینحال جسارت او ستودنی است من باب مثال یکی از نمونه اقدامات او نوشتن نامه هایی است به مستقیما به خود استالین نوشت و از او درخواست اجازه ی خروج از کشور یا لغو ممنوعیت کارهایش را کرد آنهم در اوج تنهایی - فقر - ترس و تهدیدهایی که از سوی دستگاههای امنیتی استالین متوجه او بود . او در همین حین مورد آماج حملات دستگاه رسانه ای حاکم قرار داشت که کارهای او را از نظر ادبی زیر سوال میبردند و او را مبلغ بورژوازی و اشرافیت میدانستند یعنی وضعیتی به معنای واقعی خفقان ! به همین دلیل یعنی ممنوعیت ها و محدودیت های فراوان بشدت به فکر مهاجرت از روسیه افتاد که مشخص بود از خروج او جلوگیری میکنند اما این یعنی زمین گیر شدن حقیقی ! نهایتا اوست و قلمی و کاغذ پاره هایی که حداقل با نوشتن در آن فضا بتواند مخفیانه زنده بماند و آثارش را برای زمانی بگذارد که ورق روزگار برگردد چرا که دوران خفقان برای عمرهای کوتاه طولانی است اما برای عمر یک ملت کوتاه و گذرا . همین نوشته ها که تحت عنوان دست نوشته ها هرگز نمی سوزند توسط دیگران بعدها یافته شدند همه ی حرفهایی را که او میتوانست بازگو کند را در قالب نامه های عمیقی که دوستان و همسرش نوشته است به زمان حال رساندند
ادامه این بحث در این صفحه میتوانید مشاهده کنید:-)
http://rezamans.persianblog.ir/1391/1/